بی هیچ ادله ی محکمه پسندی
فقط می دونی ...
می دونی بدهکاری ...
به عالم
به آدم
به هوا
به زمین
به هر چیزی که می بینی و به نظرت سر جای خودش نیست
زبون هم نداری که بگی چرا
بگی ...
بگی اعتراض دارم
یه چیزی تو این محکمه دستاشو دور گلوت فشار می ده که خَفـــــــــــه ....!!!
این روزا حس و حالم همینه
دنبال غم عالم می رم و به نتیجه نمی رسم که ریشه ی این غم و این محکمه غم افزا کجاست
شاید نوشتن شروع احمقانه ی یه پایانه
طعم شور عشق می دهد
گریه کجا بود!
یادت رفته سفرت را !؟
دلتنگی ات، جاده ها را چقدر بارانی کرد!؟
بعد گفتی:
مرد که گریه نمی کند!
گفتم:
گریه نیست عزیزکم
فقط چشم هایم به دور شدنت کمی آلرژی دارند!
حالا دور شدنت خیلی طولانی شده
می ترسم،
تمام جاده ها را آب ببرد!
پنج سیگار راه بود تا خانه ی تو
می گردم و نمی رسم …
.
هر از گاهی واسه آروم شدن باید بغض کرد، یه گوشه نشست و بلند بلند سیگار کشید !!!
باران که میبارد ،
دلم برایت تنگ میشود …
راه می افتم بدون چتر ،
من بغض میکنم ،
آسمان گریه !
گاهی خواستن داغ بزرگی است که تا ابد بر دلت می ماند...
بغــض سـنگـین مــرا دیوار میفــهمـد فقطـــ
جنگــجوی خسـته از پیــکار میفهــمد فقطــ
زندگـی بعد از تو را آن بیگناهی کـه تنــش
نیمه جان ماندست روی دار میفهـمد فقطــ
سعـی کردم بهترین باشم ... نشـد درد مرا
غنچه ی پژمرده در گلـزار می فهمد فقطــ
غـیر لیـلا رنج مجنون را نمـی فهمـد کسـی
آنچه آمد بر ســرم را یار می فهــمد فقطــ
ای گلم هر کس که محوت شد مرا تحقیر کرد
حس عاشـق بودنم را خـار می فهـــمد فقطـــ
حــرف بســـیار اما هیچــکس همدرد نیســت
جــای خــالی تورا سیــگار می فــهمد فقطــ
حــرف دکــتــر ها قبول ارام میــگــیرم ولــی
حرف یک بیـــمار را بیــمار میفهـــمد فقطـــ
تشنـــه یک لحـــظه دیدار تــوام ،حــال مـــرا
روزه داری لحظه ی افــطار میفهــمد فقطـــ
خــدايـــــا؟؟؟
حــواســـت هـســـــت؟؟؟
صـــدای هق هق گـــريــــه هـــام از هـمــــون گـلـــــويـــی مـيـــاد کـــه
تــــو از رگــــش بـــه مــــــن نـــزديـــکـتـــــری
یک نفر پشت سرت هست
آماده است تا که کمی پای تو لغزش گیرد …
و اگر قرار شود که بیفتی به روی زمین ، آنجاست که نگهت خواهد داشت …
همیشه از سایه هم نزدیکتر به تو !
نور هم که قطع شود ، حضورش پر رنگتر خواهد شد !
.
.
خدایا ….
یا نوری بیفکن ، یا توری …
ماهی کوچکــت از تاریکی این اقیانوس می ترســـــد !
.
.
.
خدایا ما را ببخش بخاطر همه درهایی که زدیم،
و هیچکدام خانه تو نبود…
.
.
.
خدا هر وقت تنها می مونم به تو پناه میارم
دریغ از اینکه یادم نبود تا حالا تنهام نذاشتی
.
.
.
خدا را دوست بدار
حداقلش این است که یکی را دوست داری که روزی به او می رسی . . .
.
.
.
خداوندا !
خسته ام !
از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاک…
بارانی بفرست چتر گناه را دور انداخته ام !
.
.
.هر صبح،
پلکهایت،
سطر اول همیشه این است:
“خدا همیشه با ماست”
پس بخوانش با لبخند…
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامو به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
بچه ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭقتي ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ... ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !! ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ ... ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ ... ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ ... ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ... ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!! ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ ... ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ ... ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!! ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ ... ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!! ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ ...
بغـضـــــت را هيـچ آهنـگي نشـکنــدجز صدايِ کســــــــــي که ديــــگر نیست!
سلام مادر بزرگ کاش زنده بودی و میدیدی ... که بالاخره بزرگترین آرزوی دوران کودکی ام برآورده شده است ... بدترین آرزویی را میگویم که یک کودک میتواند آرزو کند : " بزرگ شدن ... "
امروز سالگرد توست
چيزي براي گفتن ندارم !!!
خـُבآیـآ ...
آغــوشـَت رآ امشـَب بـہ مـَن مـے בَهـے ؟
بـَرآے گـُفـتـَن ... چیــزے نـَבآرَم
امـآ بـَرآے شـنـُفـتـَنِ حـَرف هـآے تـو ... گـوش بسـیآر
.مـے شـَوَב مـَن بـُغـض كـُنـَم ..
تـو بگــویـے : مـَگـَر خـُבآیـَت نـَبآشـَב كـہ اینگـونـہ بـُغـض كـُنـے
مـے شـَوَב مـَن بـگــویـَ ـم خـُבآیـآ ...؟
تـو بگــویـے : جـآنِ دِل ...
مـے شـَوَב بیـآیــے ؟
تــَــــــمـَــــــــــنـ ـــــآ مـے كـُنـَ ـم ...
دیــگر از آن همه شیطــنت و شلوغی خبــری نیست
انقدر بخـــاطر ضبدرهای جلوی اسمم چوب روزگــار را خوردم
که تبـــدیل شـدم به ساکــــــــــت ترین شاگـــــرد کلاس زنـــدگی
ﻫﺮ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺍﺯ ۴۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ۷۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻣﯿﺸﻪ
%۷۵ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ! ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺍﺯ ۷۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ۱۰۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻪ %۴۲ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ!! ﺣﺎﻻ
ﭼﻄﻮﺭ ﺷﯿﺦ ﺣﺴﻦ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺑﺎ ﺷﯿﺐ ﻣﻼﯾﻢ ۲۵ ﺩﺭﺻﺪﯼ؟! ﺷﯿﺐ؟ ﺑﻮﻡ؟ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ؟ ﺩﺭﺻﺪ؟
ﺳﻮﺍﺩ؟ ﺩﺭﻭﻍ؟ ﺷﯿﺦ؟
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﭙﺬﯾﺮﻡ ، ﻧﺮﺥ ﺑﻨﺰﯾﻨﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﻢ،
ﺩﻟﯿﺮﯼ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻓﯿﺶ ﺣﻘﻮﻗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧوﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻢ،
ﺑﯿﻨﺸﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﮔﺬﺷﺘﻦ ﺍﺯ ﻣﺒﻠﻎ ﺍﺧﺘﻼﺱ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﯿﻠﯿﺎﺭﺩﯼ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺍﻧﺼﺮﺍﻑ ﺍﺯﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﯾﺎﺭﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻢ ،
ﻭ ﻓﻬﻤﯽ ﺩﻩ ﺗﺎ ﻣﺘﻮﻗﻊ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﻟﺘﻤﺮﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ
یک گیاه در میانه زمستان به یاد تابستان گذشته نیست بلکه متوجه بهاری است که از راه می رسد.
گیاه روزهایی را که گذشته است به یاد نمی آورد، بلکه از روزهایی که در پیش است خبر می دهد.
گیاه از آمدن بهار اطمینان دارد، و با رسیدن آن از درون خویشتن سربلند می کند.
بهار یعنی نو شدن، یعنی دوباره شروع کردن، یعنی کامل کردن رویایی که زمستان و تابستانش را هموار کرده اید. بهاری که او هم از پنبه زدن های برف زمستانی و داغ کردن های آفتاب ظهر تابستان بی خبر نیست، اما ولع لمس شکوفه های بهار نارنج او را به صبح فروردین رسانده است.
پس آرزوهایتان را صیغل دهید تا برق نگاهتان همواره مملو از امید و عشق به کسانی باشد که همه داشته های دنیا جایگزین خوردن یک فنجان چای در کنارشان نمی شود
سال نو مبارك
وبلاگم!
کنج خلوتیه برای گفتن های سربسته
برای گفتن اینکه نگفته هایی هست
به هیچ کس نمی توانم بگویم
هیچ کس!
باور کردنی نیست در این دنیای شلوغ از آدم
حتی یک نفر هم ندارم که به او بگویم
دردم چیست ...
فقیر به دنبال شادی ثروتمند
پولدار به دنبال ارامش زندگی فقیر است
کودک به دنبال آزادی بزرگتر
ارسالي از طرف دوست و همكار عزيزم جناب آقاي سيد حسن سادات
از کمیته تفحص مفقودین با منزل شهید تماس گرفتند .
خانمی گوشی را برداشت.
مثل همه موارد قبلی با اشتیاق گفتند که بعد از بیست وچندسال انتظار ، پیکر شهید پیدا شده و تا آخر هفته آن را تحویلشان می دهند.
برخلاف تمام موارد قبلی ، آن طرف خط ، خانم فقط یک جمله گفت :حالا نه. می شود پیکر شهید را هفته آینده بیاورید ؟
آقا جا خورد اما به روی خودش نیاورد. قبول کرد.
گذشت .
روز موعود رسید. به سر کوچه که رسیدند دیدند همه جا چراغانی شده. وارد کوچه شدند.دیدند انگار درخانه شهید مراسم جشنی برپاست.
در زدند کسی منتظر آنها نبود چون گویی هیچ کس نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیافتد. مقدمه چینی کردند صدای ناله همه جا را گرفت مجلس جشن که حالا معلوم شد مجلس عروسی دختر شهید است به مجلس عزا تبدیل شد تنها کسی که منتظر آن تابوت بود همان عروس مجلس بود.
خودش خواسته بود که پدرش درمجلس عروسی اش حاضر شود به عمد آمدنش را به تأخیر انداخت. عروس گفت تابوت را به داخل اتاق بیاورید. خواست که اتاق را خالی کنند. فقط مادر و دامادبمانند و همرزم پدرش.
همه رفتند.
گفت در تابوت را باز کنید. باز کرد.
گفت: استخوان دست پدرم را به من نشان بده. نشان داد.
استخوان را در دست گرفت و روی سرش گذاشت و رو به داماد با حالت ضجه گفت: ببین!ببین این مرد که می بینی پدر من است. نگاه نکن که الان دراز کش است روزی یلی بوده برای خودش . ببین این دستِ پدرمن است که روی سرم هست. نکندروزی با خودت بگویی که همسرم پدر ندارد.
آدما واسه هم "سنگ تموم"میذارن
اما نه وقتی بینشون هستی
وقتی میون خاک خوابیدی"سنگ تموم"رو میذارن و میرن
بعضیا هستن بی غذا دوماه دووم میارم بی آب یه هفته
بی هوا چند دقیقه اما.......بی وجدان خیلی
"خاکی" "خاکی" ام
چنان زمینم زدن که باید تا آخر عمر خودمو بتکونم
ما خودمون سرزمین عجایبیم واسه ما آلیس تعریف میکنی؟
فیلم مسخره ای به نام"زندگی"
با بازیگر مزخرفی به نام"من"
از کارگردان خوبی مثل"خدا"بعید بود
این روزا هرکی میگه دوستت دارم خندم میگیره بی اراده میگم تو دیگه چی میخوای؟ دخترا شیطنت خاص خودشونو دارن برچسب هرزگی بر لبخندهاشون نزن به سلامتی دخترای کشورم که خنده واسشون حروم شده چه سرنوشت غم انگیزی که کرم ابریشم تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود دیروز پینوکیو آدم شد امروز آدما پینوکیو من از عاقبت مادربزرگ میترسم که شنل قرمزی گرگ بشه
دیگران میپرسن بیداری؟آره بی"دار"م
چون اگه"دار"ی داشتم یا قالی زندگیم رو خودم میبافتم
یا زندگیم رو به"دار"می آویختم
خلاصه بی"دار"بی"دار"م
بیا آخرین شاهکارت را ببین مجسمه ای با چشمان باز
خیره به دور دست شاید شرق شاید غرب
مبهوت یک شکست
مغلوب یک اتفاق
مصلوب یک عشق
مفعول یک تاوان
خرده هایش را باد میبرد و او فقط خاطره هایش را محکم بغل گرفته
بیا آخرین شاهکارت را ببین مجسمه ای ساخته ای به نام من
در تفحص شهدا ،دفتر چه یادداشت یک شهید شانزده ساله پیدا شد که گناهان هر روزش را در آن یادداشت کرده بود.
*سجده نماز ظهر طولانی نبود
*زیاد خندیدم
*هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد...
مــــــــــــــــــــــــادر...
دندانم شکست ...
برای سنگ ریزه ای که...
در خوراکم بود !
دردم گرفت ...
نه برای دندانم !
برای کم سو شدن
چشمان مادرم ....!
روزه یعنی نفس خود پاک کن
قلب ابلیس درونت چاک کن
راه پرواز است سوی آسمان
ماه گردیدن بسان عاشقان
التماس دعا
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که
آنهایى را که هر روز میبینى و با آنها مراوده میکنى همه انسان هستند
و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت اما همگى جایزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى
متفاوتشان شناختى یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند ...
پینوکیو...چوبی بمان، آدم هاسنگی اند، دنیایشان قشنگ نیست...
به خودت بنگر كه چقدر ساده و ماهي!
از آدماي بد حذر كن، زيرا تو را با خود به عميق ترين چاهي كه در انتظار آنهاست مي كشند و غرقت مي كنند. زرنگ باش و به خوبيت بناز چون تو بهتريني! خالق خلقت بهترينها رو دوست دارد
از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟
نگاهم کرد و گفت که میخواد رئیس جمهور بشه. دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟
جواب داد:به مردم گرسنه و بی خانمان کمک میکنم. بهش گفتم :نمیتونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی،میتونی از فردا بیای خونه ی من و چمن ها رو بزنی،درخت ها رو وجین کنی وپارکینگ رو جارو کنی. اونوقت من به تو حقوق میدم و تو رو میبرم جاهایی که بچه های فقیر هستن و تو میتونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه جدید خرج کنن.
مستقیم توی چشمام نگاه کرد و گفت:چرا همون بچه های فقیر رو نمیبری خونه ت تا این کارها روانجام بدن و همون پول روبه خودشون بدی؟ با لبخند بهش نگاهی کردم و گفتم به دنیای سیاست خوش اومدی |
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اندصبح تو را ابرهای تار
تنهابه این بهانه که بارانی ات کنند
ای گل گمان نکن به شب جشن می روی
شایدبه خاک مرده ای ارزانیت کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شایدبهانه ایست که قربانی ات کنند
هیچکس قفل بدون کلید نمیسازد
بنابراین خدا مشکلات را بدون راه حل قرار نداده
پس با مشکلات خود ، با اعتماد به نفس بالا برخورد کنید . . .
آن وقـتــــ میتـــوانـستــــم ...
دلتنـــگــی هــایــم را ...
گــــردن ِ غُـــروبـــش بینـــدازم
بر روی زمین اضافه ام معلوم است
هــر روز دلــم بــهانه اش می گیرد
از دست دلم کلافه ام معلوم است
با قاف سخن قله بسازی هنر است
از چلچله ها چله بسازی هنر است
در دوره ی کافر شدن اهل قـــــلم
با نام خدا جمله بسازی هنر است
خاموشی من دمی صدا می خواهد
انــــدازه ی آدمی نــوا می خواهد
مــردم! به دل شکسته ام رحم کنید
بیــچاره دلـــم کمی خدا می خواهد
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند،گاهی پرستوها
هم لباس مرغ عشق می پوشند،عاشق که شدی کوچ میکنند..
گفتم ای جنگل پیر تازگی ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت : هیچ ، کابوس تبر!!
پنجره را باز کن و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر؛
خوشبختانه باران ارث پدر هیچکس نیست ...!
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ، در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود..
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی..
پدر، دستهایت را دوست دارم؛
دستهایت بوی خدا، بوی امید، بوی عشق میدهند...
خاصیت دنیاست،
که در اوج داشتن و خوشبختی
دلهره ی از دست دادن پر رنگ تر است ...
گرگها هرگز گریه نمیکنند!! اما گاهی چنان عرصه زندگی برایشان تنگ میشود که بر
فراز بلندترین قله کوه میروند و دردناک ترین زوزه ها را میکشند..
ایـــمــان دارم....
کــه قشنـگـتــرین عشــق
نگــاه مهــربـــان خــداونـــد بـه بنـدگـانـش اســت . . .
زنـــدگــی را بـــه او بســــپار . . .
و مطـمئـــن بـــاش که تــا وقتـــی کــه پشتــت بــه خـــدا گــرم اســت
تمـــام هــراس هـــای دنیـــا خـنـــده دار اســت ...
دختري پشت يك 1000 تومني نوشته بود:
پدر معتادم براي همين پولي كه دست توست مرا يه
شب به دست صاحب خانه مان سپرد
خدايا تو چقدر ميگيري كه بگذاري شب اول قبر قبل از
اينكه تو ازم سوال كني من ازت بپرسم؟
چرا؟..................
سیاه پوشیده بود ، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید ، تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم ، دیگر نمی خواستم درخت باشم ، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد ، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم ، نه تخته سیاه مدرسه ای ، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
---
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه .. تا مطمئن نشدی تبر نزن !
احساس نریز!!
زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن ، خشک می شود ....
یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت